خردمند
سالروز تولدم بهانهای شد که برایت بگویم چقدر دوستت دارم:
برای پدرم؛
بیست و شش سال پیش برای اولین بار، کسی صدایت کرد: "بابا"! - - یادت هست؟- میدانم که سری تکان خواهی داد و بعد خواهی گفت: "خوب؟!"
... و من هراسم از همین عادتهاست. هراسم از این است که به عادت صدایت کنم و به وقت نیاز و احتیاج. ولی میدانم که میدانی که عادت " تباه کنندهی – حتی- نیکیست". اما هر چه هست، من – فارغ از این عادتها- روز و شب، دور از هیاهوی انسانی، در سراچه احساسم، برایت گرامیداشت میگیرم؛ و تمام خاطراتمان را میهمان میکنم.
تو هیچ نمیدانی! اما من، گرچه به ظاهر دورم و گرچه به ظاهر اسیر این مسابقات دوی ماراتون زندگی- و هر آنچه چون این- هر روز تا یافتن خود آرمانیام تا ناکجایی به رنگ علامت سوالی مبهم و مهآلود میدوم، اما همیشه با توام!
هیچ از یاد نمیبرم دستان ستبر و گرم تو را، آن زمان که به بهانهی بازی در هم حلقه میکردی. من را مینشاندی و بعد من روی دستانت: " تاب تاب عبــّاسی..." اما تاب بازی ما کلاس درس هم بود. باز هم همان دستان تو، که من روی آنها مینشستم و اینبار: "یک ...(جلو)، دو ...(عقب)... یک، دو، یک، دو..." اعداد، ریاضی... و دو دوتا چهار تاهای زندگی!
حالا که فکر میکنم هنوز هم با تو تاب تاب عباسی داریم. این بار نه روی دستانت، که هر شائبه از فکر تو مرا به جلو میراند و هر زنهاری از تو مرا به عقب میکشاند.
هیچ از یاد نمیبرم که هر آنچه را که تو برایم ترسیم کردی، واقع شد. کاش بدانی که چقدر به گرمی نگاهت محتاجم- بیعادت! کاش بدانی که چقدر غرق توام – در فکر و کلام و اندیشه بودن و ماندن- و چه حس پر غروری که تو را تا همیشه بر مدار و تا همیشه بر قرار میبینم. چونانکه هستی!
باش تا همیشهام.
دو نقطه
دخترت
Design By : Pars Skin |